پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

مهر دوست داشتنی

بگذریم که من کلا عاشق پاییزم ولی کل پاییز یه طرف و مهر ماه یه طرف.به طرز عجیبی مهر ماه دوست داشتنی من زود گذشت و البته خوش گذشت!از گفتن جمله معروف "سرم خیلی شلوغه" خوشم نمیاد ولی نمیدونم چرا سرم خیلی شلوغه!!یه چیزایی در راستای هم تو ذهنمن و باید انجام بشن و واقعا وقت و انرژی کم میارم.بخصوص که من اصل وقتم تا زمانیه که بدون پریناز هستم چون وقتی با هم باشیم کارای خارج از خونه رو نمی تونم انجام بدم. اول از برنامه رژیمم بگم که الان حدود یک ماه ازش می گذره و خیلی واسم راضی کننده بوده با اینکه به خودم سخت نگرفتم و فقط عادات غذایی بدم رو ترک کردم.اونقدر رو خودم و تصمیمم مسلطم که منی که با دیدن بستنی عمو رحیم و امثالهم غش و ضعف میر...
22 مهر 1393

توجه!

--بابا هادی ممنون که برام آبمیوه خریدی --خواهش میکنم عزیزم --چون کار خوب کردم بهم توجه کردی برام آبمیوه خریدی؟ --بابا:   --مثل اوندفعه که خاله سارا بهم توجه کرد و گذاشت عکسای گوشیشو ببینم! ------------------------------------------------------------------------------------------- مامان بزرگ چایی ریخت و همه خوردیم.بعد عمو رو صدا کرد که بیا چاییت یخ کرد.عمو گفت من میل ندارم نمیخورم.مامان بزرگ گفت من به خاطر تو چای لاهیجانی دم کردم. --پریناز با قیافه غصه دار:کاشکی مامانی به فکر مامان و بابای منم بود! ------------------------------------------------------------------...
11 مهر 1393

آی کودکی...

تو عالم مادری هر چیزی میتونه اونقدر لذت بخش باشه که آدمو به عرش برسونه...همونقدر که رنگ و وارنگ کردن 20 تا ناخن یه دختر کوچولو دلچسبه،زدن 100 تا برچسب اسم روی تک تک لوازم تحریرش هم حال آدمو خیلی خوب می کنه...حقیقتا دلم می خواست همه اینا مال من بود با لذت یک لحظه کودکی... ...
8 مهر 1393

این دنیای نه چندان بزرگ!

-چند وقت پیش یه روز وقت دکتر داشتم.قرار بود پرینازو ببرم خونه ساراجون.ذهنمم درگیر فکر و خیال بود.در حال رانندگی یه خطای بزرگی هم کردم و داشتم جواب اس ام اس می دادم که یهو گوووووومب!کوبوندم به ماشین جلویی!حالا این اتفاق تو یه بزرگراه خیلی دور از خونه افتاد.ماشین جلویی آقای محترمی بود که دقیقا پسر کوچولوش عین پریناز پشت ماشین دراز کشیده بود.با کلی عذرخواهی قرار و مدار تعمیر ماشین ایشونو گذاشتیم.این جریان گذشت...چند هفته بعد یه روز رفته بودم پرینازو از مهد بردارم یه آقایی هم اومده بود دنبال پسرش.به نظرم خیلی آشنا اومد.ولی سلام علیک نکردم!ذهنم جواب نمیداد که این کیه.تا اینکه یه لحظه دو زاریم افتاد که بعله همون اقاییه که باهاش تصادف کردم و جالب...
6 مهر 1393
1